عکس کشک و کدو
بانوی یزدی
۱۲
۷۷۴

کشک و کدو

۳۱ تیر ۹۹
به رنگ ارغوان (۱۶)
یک سال دیگه هم گذشت اکرم وابسته قرصهای اعصاب شده بود و اگه یه وعده نمی خورد خیلی بهم می ریخت.
شرکتی که کار میکردم به خاطر نوسانات تورم و بدهی هایی که بالا آورده بود ،نمی تونست مواد اولیه برای تولید اجناسش تهیه کنه و کارگراشو تعدیل نیرو کرده بود .
اینجا شانس باهام بود و چون از نیروهای قدیمی بودم ،سر کار موندم ولی یه هفته در میون کار داشتیم گاهی تا دوهفته هم میشد خبر نمیکردن. نهایتا رسما تعطیل شدیم .
پول پس اندازی که داشتم یا طلا یا جهازم شده بود و مقدار کمی ام سپرده کرده بودم‌.
بیست و دوساله بودم .هنوز حتی یک نفر هم خواستگاری ام نیومده بود با اینکه از لحاظ صورت و زیبایی بی بهره نبودم ،ولی میدونستم خواستگاری ام بخواد در خونمون بزنه تو اولین تحقیق از همسایه ها ،منصرف میشه!!
بعد یک مدت خونه نشینی،با مادرم رفتیم خونه اعظم ..کم پیش می اومد اون بیاد پول بلیط نداشت که بخواد بیاد و ما بیشتر میرفتیم.
مادرم یکم برگه زردآلو و توت خشک و انار دون خشک شده و لواشک که یواشکی و دوراز چشم بابام قایم کرده بود با خودش آورد برا اعظم.خودم از بقالی خونه اعظم چند قلم چیزی خریدم دست خالی نباشیم .خبر شوهرش هم داشتیم و نمیخواستیم خجالت زده بشه..
در که زدیم شوهر خواهرم درو باز کرد.یه لحظه ماتم برد از دیدن چهره اش حتی صداش موقع تعارف زدن که بریم داخل ،تو ذوقم خورد.
داخل که شدیم مادرم رو کرد به اعظم و گفت چرا شوهرت انقدر رنگ پریده و تکیده شده خدانکرده که مریض نیست مادر ؟بعد چشاش برق زد و گفت سر کار میره؟خدارو شکر حتما کارش سنگینه و پر زحمت اینجوری از بین رفته !
اعظم گفت مامان حالا میگم برات شما به خودش چیزی نگین.
عصر همون روز وقتی تنها شدیم ،مادرم دوباره رو به اعظم پرسیدم نگفتی مادر چرا شوهرت این قیافه شده؟کاری که میره زحمتش زیاده؟یا نمی خوای بگی و بنده خدا مریضه؟
خواهرم با پشت دست اشکاشو پاک کرد و گفت چه ساده ای مادر من!این ذاتش تن پروره حالا بیاد بده سر کار اونم کار سخت و زحمت دار!
مکث کرد و بعد ادامه داد که مدتیه دوباره به تریاک اعتیاد داره ،گفت اولش شک داشتم آدمهای ناجور میومدن در خونه و بعد که بهش اعتراض کردم پرو پرو تو چشام میگه آلوده شده ...هق هق خواهرم بلند شد ..
دلم براش کباب میشد وقتی با اون همه صبر و طاقتش ،مثل آدمهای کم آورده بود .
مادرم انگشت به دهن گرفته بود و نچ نچ میکرد و زیر لبی میگفت این آدم گل بود به سبز هم آراسته شد..
پرسیدم اعظم کجا میاره خرج مواد میکنه؟گفت هر روز از ظهر میره بیرون تا شب که میاد نمیدونم کجا میره چکار میکنه چطور پول در میاره الله و اعلم !!والا این آه نداره با ناله سودا کنه خواهر .طفلی بچه ام دلم برا اون کبابه نه غذا درست حسابی داریم بخوره نه میتونم جایی گردش ببرمش.به پارک خیلی دوریم همش تو خونه اس ،دق کرد بچه ام..دوباره گریه ...
گرگ بارون دیده بودیم و اینا بادی نبودن که بلرزونتمون.خود اعظم زود پاشد و گفت مامان ببخشین کاش نگفته بودم حالا بعد سالی اومدین اینجا که مادرم اومد میون حرفش که علی رو میفرستم اینجا ..یا نه اصلا خودت و شوهرت دفعه بعد اومدین پیشمون میگم علی ببره بخوابونتش ترکش بده .
یکی دو روز دیگه ام موندیم .روز آخر،اعظم بهم گفت ارغوان یکی هست چندبار مادرش خواسته بهت بگم حاضری زن پسرش بشی دلشون میخواد از شهر ما دختر بگیرن.
مادرم تا شنید خوشحال شد گفت کی هست؟الهی مادر بخت تو هم باز بشه.اعظم گفت مامان بذار حالا میگم ..همسایمونه پسرش آدم خوبیه اهل چیزی نیست و کار و بار داره فقط سنش نخورده بالاست مادرم گفت خب باشه مگه به سنه ؟همه چیز دیگه اش خوبه که ،حالا چند سالشه مگه؟
گفت پنجاه سالشه مادرم تو خودش رفت منم ساکت بودم که دوباره مادرم گفت خب...خب ارغوان تو چی میگی؟
گفتم مامان همسن شماست دو سال بذاری روش ،سی سال ازم بزرگتره!
ادامه دارد...
...